هر روز بهتر از دیروز...
عزیزم نانا جونت برگشته و الان پیش من نشسته ! (هیچ وقت فکر نمی کردم به این سرعت به آرزوم برسمو به همین راحتی راجع بهش حرف بزنم ) در نبود نانا جون فقط تونستیم بریم خونه ی دایی بابات عید دیدنی! که عکسشم تو پست قبل گذاشتم بقیه ی جاها رو به دلیل مشغله ی کاری بابات نرفتیم همچنان! یک شب هم نسیم جون اینا رو دعوت کردیم و خوش گذروندیم ضمن اینکه شما و یاسمین با هم خوب بودید و حسابی بازی کردید به طوری که موقع خدا حافظی یاسمین کلی گریه کرد و نمی خواست ازت جدا بشه حیف که عکس ندارم از اون شب و یاسمین کوچولو که حسابی تپلی شده . جمعه ی گذشته دعوت داشتیم مهمونی ...یه چیزی تو مایه های عروسی که من شما رو نبردم و به بابات ...